مدرسه علمیه فاطمیه پاکدشت
cb:post_author_photo_small][cb:post_author_photo_big][cb:post_body1][cb:post_body2]
cb:post_author_photo_small][cb:post_author_photo_big][cb:post_body1][cb:post_body2]
گویند مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند…
کفشایش را وگذاشت زیر سرش و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد کاروانسرا شدند.
یکی از اون دو نفر گفت: طلاها راپشت اون جعبه بزاریم ..
اون یکی گفت: نه ممکن است ان مرد بیدارباشد و وقتی ما برویم طلاها روا بر داره.
گفتند: امتحانش کنیم کفشایش را از زیر سرش بر میداریم اگه بیدار باشد معلوم میشود.
مردکه حرفای آنها را شنیده بود، خودش را به خواب زد و آنها کفشایش را بر داشتن و مرد هیچ واکنشی نشان نداد.
گفتند: پس خواب هست ، طلاها رو زیر جعبه بزاریم .
بعد از رفتن آن دو مرد، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای ان دو نفر را بردارد اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفها برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش را بدوزدند.
محبوبه نصرتی زاده( استاد)
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط وفائی نژاد در 1395/05/05 ساعت 11:33:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |